فیلم | حکایت شهزاده مغرور و رهیدن از غرور
کد خبر: 3899335
تاریخ انتشار : ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۱۳:۳۰
ملکوت آرامش / ۲۶

فیلم | حکایت شهزاده مغرور و رهیدن از غرور

ساعد باقری، شاعر و پژوهشگر برجسته ادبیات، در بیست و ششمین ویژه‌برنامه رمضانی «ملکوت آرامش» حکایت جالبی را از پادشاه‌زاده مغرور بیان کرد.

چهارشنبه****فیلم | حکایت پادشاهزاده مغروربه گزارش ایکنا، ساعد باقری، شاعر و پژوهشگر ادبی، در بیست و ششمین قسمت «ملکوت آرامش» می‌گوید: 

حکایتی تمثیلی از مثنوی معنوی بشنوید. مولانا در این حکایت داستان شاهزاده‌ای را نقل می‌کند که پدرش او را در خواب مرده دید و وقتی بیدار شد و فرزندش را به سلامت در حیات دید، از طرفی شادمان شد و از دیگر سو اثر ناگوار رؤیایی که دیده بود او را برانگیخت که فرزند را داماد کند تا اگر فرزند به کام مرگ رفت، یادگاری باقی بماند.

فکر کرد و چاره این کار و بار

در دل خود این چنین داد او قرار

گر رسد خاری چنین اندر قدم

گر رود گل یادگاری ماندم

پس عروسی خواست باید تازه‌رو
 
تا بماند زین تزوج نسل او
 
صورت فرزندم از اینجا رود
 
معنی او در ولد باقی بود
 
شاه اندیشید و دادش دختری
 
از نژاد صالحی، خوش‌گوهری
 
در ملاحت او نظیر خود نداشت
 
چهره‌اش تابان‌تر از خورشید چاشت
حسن دختر این، خصالش آنچنان
 
گر بگویم، می‌نگنجد در بیان
 
مولانا جزئیات داستان را به تفصیل توضیح می‌دهد و در هر بخشی هم مطالب عمده‌ای را بیان می‌کند، از قضا پیرزالی جادوگر دل به شاهزاده بسته و به جادو دل پسر را در گرو خود می‌داشت؛ و آن پسر روی از عروس نیکونهاد بازداشته بود و عمر در صحبت آن پیرزال تباه می‌کرد. باری سلطان نگران و رنجور بر کژراهی فرزند حسرت می‌خورد و دست به درگاه الهی برداشته بود تا به لطف، گره آن مشکل بگشاید؛
 
تازه یارب یارب و افغان شاه
 
ساحری استاد پیش آمد ز راه
 
او شنیده بود از دور آن خبر
 
که اسیر پیرزن شد آن پسر
 
گفت شاهش کین پسر از دست رفت
 
گفت اینک آمدم درمان زفت
 
خاطر خود را تو شاها جمع‌ دار
 
که برآرم من ز سحر او دمار
 
چون کف موسی به امر کردگار
 
نک برآرم من ز سحر او دمار
 
در ادامه حکایت، مولانا از بی‌اثر شدن سحر پیرزال و چشم هوش گشودن آن پسر سخن به میان می‌آورد و ابیات پایانی حکایت را به نکته منظور نظر خود پیوند می‌دهد. از این قرار که شاهزاده به نزد پدر برمی‌گردد و سلطان و آن عروس نامراد و مردمان شهر دلشاد شدند و پیرزال هم از غصه جان داد و آن پسر چون روی آن پیرزال را بی‌تأثیر جادو بدید، در تعجب ماند که چگونه دل به وی سپرده بود، آنگاه به حرمگاه وصال برگشت و...
 
نوعروسی دید همچون ماه حسن
 
هو همی زد بر ملیحان راه حسن
 
بعد سالی گفت شاهش زان سخن
 
در فرح یاد آر از آن درد کهن
 
گفت شاها یافتم دارالسرور
 
وارهیدم از چه دارالغرور
 
ای برادر دان که شهزاده تویی
 
در جهان کهنه زاده از نوی
 
کابلی جادو خود این دنیاست کو
 
کرد مردان را اسیر رنگ و بو
انتهای پیام
مطالب مرتبط
captcha